سلام خب نیمه ی گم شده تون کسی ه که نیمه گمشده تون باشه... یعنی نمیشه یکی چندتا نیمه داشته باشه.. باید خودشو پیدا کنین... بعدشم نمیشه چندتا هی دوباره نیمه واسه خودتون داشته باشین...
بهتره بگین حتما اون نبوده و دنبال دیگری بگردین رفیق ;)
راس میگیا شاید اصلأ اون نبوده ! من برم از فردا دنبال اون اصلیه
خدا نیمه ای نیافریده!ما خودمون باید نیمومونو بسازیم!این به من ثابت شده
من تاحالا چندتا نیمه ساختم اما هیچکدومش نیمه منو کامل نکرد یعنی با نیمه خودم جور نشد دیگه م خسته شدم حوصله ندارم دنبال نیمه برم اصن با نیمه خودم بیشتر حال میکنم
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم آن من دیوانه عاصی در درونم هایوهو می کرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی می شنیدم نیمه شب در خواب هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر میخاست لیک درمن تا که می پیچید مرده ای از گور بر می خاست مرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید مثل قلب بچه آهو ها در سیاهی پیش می آمد جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزدیکتر میشد ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیا ها باز تصویری غبار آلود زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها قلب هامان میوه های نور یکدیگر را سیر میکردیم با بهار باغهای دور می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام میگذشت از مرز دنیا ها روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم ؟ بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم
مرسی مریم جان .
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
واقعا همین طوره!خدا باید خیلی دقت کنه!اینجوری نیمه که هیجی ربع و یک سوم و ایناهم نمیشه پیدا کرد.
منم می خونمت!
اصلأ مگه خدا چندتا نیمه واسه آدم آفریده
پیش میاد دیگه کاریشم نمیشه کرد
من نظرامو تایید نمیکنم واسه همین نظری نمی بینی.. ممنون که بهم سر زدی
کار خوبی نیس. میتونی بعضی نظراتو تایید نکنی
سلام
خب نیمه ی گم شده تون کسی ه که نیمه گمشده تون باشه... یعنی نمیشه یکی چندتا نیمه داشته باشه.. باید خودشو پیدا کنین... بعدشم نمیشه چندتا هی دوباره نیمه واسه خودتون داشته باشین...
بهتره بگین حتما اون نبوده و دنبال دیگری بگردین رفیق ;)
راس میگیا شاید اصلأ اون نبوده !
من برم از فردا دنبال اون اصلیه
گشتم نبود نگرد نیست
شایدم خوب نگشتم.حالا تو خوب بگرد...
این فقط یه تراوش ذهنیه ؛ منم گشتم نبود
نیست
و نخواهد بود
خدا نیمه ای نیافریده!ما خودمون باید نیمومونو بسازیم!این به من ثابت شده
من تاحالا چندتا نیمه ساختم اما هیچکدومش نیمه منو کامل نکرد یعنی با نیمه خودم جور نشد دیگه م خسته شدم حوصله ندارم دنبال نیمه برم
اصن با نیمه خودم بیشتر حال میکنم
اوهووم...موفق باشی رفیق ;)
اِ
شعره برای نیمه ی گمشده بود، اشتباهی فرستادم
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایوهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
مرسی مریم جان .