من در آن کوشش که چون بندم دهان خویش را دل در این جوشش که بفزاید فغان خویش را شکوه ها هم مرهمی بر سینه ی مجروح نیست در دهان باید بسوزانم زبان خویش را رنجها با نقش نو هر لحظه بر حیرت فزود از کدامین رنگ بشناسم زمان خویش را هر چه غم رنجم دهد در سینه جایش گرمتر وای من کازرده سازم میهمان خویش را هر گلی افتد ز شاخی من بخاک افتم ز رنج با نسیمی میدهم از کف توان خویش را چون شدم بی بال و پر خورشید سوزانتر دمید با پر خود هم نبستم سایبان خویش را داغم از دشمن بدل افزون ولی ماندم تهی روز سختی کازمودم دوستان خویش را هر که دامان پاکتر آتش بدامانتر بعمر امتحانها کرده ام این امتحان خویش را ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان تا چه تیری در میان بندم کمان خویش را هیچ سیمایی بچشمم راستین نقشی نداشت پوچ دیدم چون حبابی آرمان خویش را چونکه سوزاندی خدایا شعله آنسانم ببخش تا زنم آتش زمین وآسمان خویش را جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید زآنکه گم کردم از اول کاروان خویش را
دقیقا دقیقا دقیقا !!!
خیلـــــــــــــــی درست گفتین!
سلام
نمیدونم چرا من فکر میکنم حرف زدن و درد دل کردن پیش دیگران حقارت آوره...
اما درست میگین تلنبار شدن اینهمه حرف توی دل هم درررد داره...
همین که کسی پیدا نمیشه که آدم باهاش درد دل کردن کنه خودش یه درد بزرگه
پس دردتو نذار تو دلت بمونه
آره واقعا!
الانم یه حرفایی هست تو زندگیم که گفتش سودی نداره اما نگفتنش داره جونمو می خوره!
خیلی بده خیلی ...
آره دقیقاً همینه.
داستان نجومی شدن خودمو نوشتم یه سری به ما هم بزن. روز نجوم مبارک
اگه عشق کورم می کرد که ناراحتیم از کوریه دلم کمتر بود!!
بیخیال.میگذره
مام با همین گذشتن دلمونو خوش کردیم
پیدا کردن یکی که بهش بگی خودش هزار تا غم و درد میاره برات چون معمولا کسی رو پیدا نمیکنی...
اینم هست
سلام
پست جدید؟
دوس ندارم کپی پیست کنم دلم میخواد مطالب زاییده ذهن خودم باشه و وقتی پست جدید نذاشتم یعنی هنوز چیزی تراوش نشده از مغزم
خیلی زیبا بود واقعا به دلم نشست
من در آن کوشش که چون بندم دهان خویش را
دل در این جوشش که بفزاید فغان خویش را
شکوه ها هم مرهمی بر سینه ی مجروح نیست
در دهان باید بسوزانم زبان خویش را
رنجها با نقش نو هر لحظه بر حیرت فزود
از کدامین رنگ بشناسم زمان خویش را
هر چه غم رنجم دهد در سینه جایش گرمتر
وای من کازرده سازم میهمان خویش را
هر گلی افتد ز شاخی من بخاک افتم ز رنج
با نسیمی میدهم از کف توان خویش را
چون شدم بی بال و پر خورشید سوزانتر دمید
با پر خود هم نبستم سایبان خویش را
داغم از دشمن بدل افزون ولی ماندم تهی
روز سختی کازمودم دوستان خویش را
هر که دامان پاکتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها کرده ام این امتحان خویش را
ناله سوی عرش دارم از عذاب فرشیان
تا چه تیری در میان بندم کمان خویش را
هیچ سیمایی بچشمم راستین نقشی نداشت
پوچ دیدم چون حبابی آرمان خویش را
چونکه سوزاندی خدایا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمین وآسمان خویش را
جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید
زآنکه گم کردم از اول کاروان خویش را
سروده ی خودته دیگه؟
از اشعار استاد معینی کرمانشاهی هستش
حالا نمیشد از سعدی و حافظ خودمون که همین بغلن شعر بگی؟