چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

حکمت خدا

طبق قراری که داشتیم میخواستیم امروز با دوستای سمیه بریم بیمارستان عیادتش. ساعت 3 بود که مینا sms داد که برم. من که قضیه رو همون روز به مامانم گفتم قرار شد با مامی همراه بریم بیمارستان چون مامی هم با شنیدن این موضوع مشتاق شد که بیاد اما بهش نگفتم که ما دوستای خیابونی هستیم و بهش گفتم یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاست که میخوایم بریم عیادت. خلاصه با مامی رفتیم سمت بیمارستان نمازی، تو راه به مینا زنگ زدم تا ببینم کجا هستن که اونام گفتن جلوی در بیمارستان منتظر وایسادن.

بعدأ فهمیدم که اون دوتا از قبل رفتن با خواهر سمیه که پیشش بوده هماهنگ کردن، وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان مینا و سحر رو دیدم اونام اومدن سوار شدن و سلام علیکی کردیم و رفتیم داخل بیمارستان. ماشینو که پارک کردم مینا گفت یه مشکلی هست ؛ پرسیدم چه مشکلی؟ گفت قسمتی که سمیه بستریه بخش داخلی زنانه ضمنأ یخورده گیر میدن واسه ملاقات ولی من با یکی از پرستارها آشنا هستم امیدوارم اون برامون یه کاری کنه. بالاخره راه افتادیم به طرف همون بخش. بعد از حرفایی که مینا با پرستار زد، پرستاره مارو سریع به اتاقی برد که اونجا باید لباس مخصوص و دستکش و دمپایی و کلاه مخصوص میپوشیدیم و یه ماسک میزدیم. بعد از انجام این کارا پرستار ما رو به طرف اتاق سمیه راهنمایی کرد و بهمون گفت فقط ده دقیقه اجازه دارید بمونید. دلم خیلی شور میزد هم میترسیدم هم مشتاق بودم ببینم. هرجوری بود رفتیم داخل اتاق ؛ چشمتون روز بد نبینه همون چیزی که فکرشو میکردمو دیدم " یه دختر خشکل با چهره ای معصوم که به همه جای بدنش سرم و سوزن وصل بود " یه لحظه سر جام میخکوب شدم نفسم بند اومد اشکم سرازیر شد اینا دست خودم نبود

 

ببخشید که نمیتونم عکس واقعیش رو بذارم

مامانم رفت به سمت سمیه ؛ بجز ما خواهر سمیه هم داخل اتاق بود که من اصلأ تا اون لحظه متوجه حضورش نبودم ، به اونم سلام کردم و رفتم جلو . سمیه با چشمایی که به سختی باز نگهشون داشته بود جواب سلام ما رو داد . هیشکی اون لحظه نمیتونست شریک غم بزرگ سمیه باشه، چشماش داد میزد که درد درونش اونو از پا در آورده

دیدن اون صحنه ها برام خیلی زجرآور بود بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم. مامانم دست سمیه رو تو دستاش گرفته بود و داشت آروم باهاش حرف میزد . من با دست از سمیه خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. چند دقیقه بعد بقیه هم از اتاق اومدن بیرون ؛ دلم خیلی به حالش سوخت. اما جز دعا و توکل هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم

خواهر سمیه اومد بیرون و ازمون تشکر کرد از رنگ رخسارش معلوم بود خیلی وقته آرامش نداشته. از بیمارستان که اومدیم بیرون دلم میخواست گریه کنم اما مامانم بهم گفت آدم باید تو این مواقع فقط به یاد خدا باشه ؛ همینه که میتونه آدمو آروم کنه

   
نظرات 12 + ارسال نظر
نونوچه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 09:28 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

دلم گرفت
پرستوها چرا پرواز کردین ، جدایی را شما آغاز کردین ، جدای بی وفایی قهر و دوری ، همه باشند گناه آشنایی

دلت نگیره ! یه آشنایی میگه این نیز بگذرد

خورشید چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://sn20.wordpress.com

من الان اینجوریم
اما به قول همون اشنا اره میگذره.

تو الان دیگه اینجوری باش
راستی تو اون آشنا رو میشناسی ؟

الهه چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 11:05 ب.ظ http://dokhtarekord.blogsky.com/

سلام ناراحت شدم...به جون خودم
..راستی کی میری سربازی؟ فکر کنم این روزا حسابی کلافه باشی..
شاید اشنایی تو با سمیه ودوستاش یه نشونی باشه .. که قدر سلامتی رو بدونیم..این اتفاقات تصادفی نیست! یعنی هیچ امیدی نیست؟ راستی خیلی جالب قضیه رو نوشتی ..
این دخترا چه راحت سوار ماشینت شدن!حتما به قول خودت حکمته...

سلام . خوشحال باش
منم اصلا ناراحت و کلافه نیستم چون دوســـــــــتای خوبی دارم
آره من از این اتفاقات خیلی چیزا یاد گرفتم مهمترینش اینکه خدایی هنوز وجود داره
این دخترا که گفتی به همین راحتی هم سوار نشدن

امی پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 09:07 ق.ظ http://www.shelakhteh.blogsky.com

سلام اخی انشاال...زودترخوب بشه
کاش بالا می رفتم انقدرکه می توانستم ببینم این جا کجاست!!
اپم

هرچی بالاتر بری این پایین کوچیکتر میشه . از همین پایین به اطرافت خوب نگاه کن میفهمی اینجا کجاست !
ما کی ایم !

بهار پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 12:36 ب.ظ http://bahar2000.blogsky.com

سلام
انشالله این دوست عزیز زود سلامتیشو بدست بیاره.

انشااله

آلما پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 12:50 ب.ظ http://ghamabad.blogsky.com

امیدوارم زودتر تکلیفش معلوم شه و اینقدر زجر نکشه و دعا میکنم این تکلیف خوب شدنش باشه

منم امیدوارم

ژاله پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://minol.blogfa.com

sakhte tahamol hameechi to in zendegii sakhte toof be inn shaboo roozaaaaaaaaaaaaaaaa

az khooda mikhamm hamey adamaro be arameshh beresoonnn
khili delam gerfteeeeeeeeeeeeeeeeee
khoda joonam khodet komakee somayeoo amsale soomaye bokon

مرسی از ابراز همدردیت

الهه پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 02:01 ب.ظ http://dokhtarekord.blogsky.com/

امیر بدو یه چیز واست گذاشتم تو وبلاگم حالشو ببر!!!!

میام الان صبر کن یه لحظه

بابک پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 03:58 ب.ظ

امیدوارم همه ی ما به آرامش برسیم هر طور که صلاحمان همانست
.......
خوبی برادر؟
انشا اله کی اعزامی؟

سلام برادر . ممنون ازلطفتت
به امید خدا ، صبح شنبه

الهه پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 10:40 ب.ظ http://dokhtarekord.blogsky.com/

نخیر تو ادامه مطلب ..بری یادت نره ..
دلم خوشه سورپرایز گذاشتم واست..

بری ..

معلومه چقد مطالب رو خوب میخونی... نظر یادت نره ..امیرو

ok

soniya جمعه 30 مهر 1389 ساعت 09:44 ب.ظ http://eshghe2khahar.blogfa.com

سلام امیرررررررراخ نمیدونی چه حالی شدم از هرچی بیمارستان ومریضیه متنفرم مخصوصاًاین سرطان لعنتی که مامانه منواز پادرآوردخیلی متاسفم به دوستای سمیه بگویه سونیا نامی هست که شدیداًدردشونومیفهمه وهرروزوهرشب واسه شفاگرفتن سمیه دعامیکنه ممنونم که درجریان گذاشتی چی شد جریان سمیه به امیدسلامتی سمیه

۲x پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://2x-23.mihanblog.com

سلام امیدوارم حال دوستت بهتربشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد