چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

چار دیواری

یه لحظه میاد ... همون موقع مینویسم ...

شبهای تکراری

بالاخره یکی از همین شبها مامانم میفهمه که من سرم رو زیر پتوی قرمز رنگم میکنم و اونقدر با گوشیم ور میرم تا خوابم ببره ...

میگی نه حالا ببین !

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 09:06 ب.ظ http://gurestan.blogfa.com

اوهوم درسته، مادرتون الآنم میدونن چه کار می کنینا، ولی چیزی نمیگن
همه ی مادرا همینطورن
راستی تبریک میگم، انگار بالاخره تموم شد

خیلی از مطالب وبتونو خوندم اما معذرت می خوام نشد برای همش نظر بدم ، یعنی صفحه ی نظرات باز نمیشد.خیلی خوبه که خاطراتتونو می نویسین هر چند مختصر ولی موندگارن.موفق باشین.

ممنون از لطف شما
ولی حالا چرا گورستان؟

بابک جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 09:43 ق.ظ

حالا دیگه وقت ازدواج کردنته . اگه به این کارت ادامه بدی همه فک می کنن که تو عاشق شدی و باقی ماجرا

بابک خان دوران عاشقی رو خیلی وقته که پشت سر گذاشتم

یه زن جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 05:19 ب.ظ http://1-zan.blogsky.com/

سلام
هیییی... گناه بزرگی نیست...نگران نباشین...

سلام .
گناه
که
نیست
ولی
نگران
چرا
هستم
من
نگرانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد